می لرزید...

ساخت وبلاگ

هر شب از خواب می پرم با آه

با غم روز های تار و سیاه 

خاطره،خاطره چه جانکاه است

گرچه باشد چو لحظه ای کوتاه

دست در دست مادرم بودم

بین آن کوچه، ناگهان سر راه_

مرد، نه ، یک حرامی ملعون

جلو آمد و سیلی ناگاه...

«هر چه که می دوید،می لرزید

مادرم مثل بید،می لرزید...»

مادرم! وای مادرم افتاد

چادرش را تکاند با اکراه

مادرم دیگر از همان موقع

از خجالت به من نکرد نگاه

یا شبی که همان حرامی پست

با چهل مرد جنگی اش همراه_

جلوی چشم ما به پا کردند

آتش کینه در همین درگاه

صحنه را با وضوح می دیدم

مادر من و عده ای گمراه...

پشت در سهم مادرم می شد

لگد و تازیانه،با چه گناه؟

«مادرم بین دود می لرزید

صورتش شد کبود،می لرزید...»

پیر گشتم در این طفولیت

چه کنم با غمی که شد جانکاه

بعد مادر همه یتیم شدیم 

رفته آنکس که بود پشت و پناه

آه! باران گرفته فکر کنم

پدرم رفته باز بر سر چاه

مادرم با پدر قرار گذاشت

نگران چه شد ولی اللّه؟

در همان جا که می برند به زور

پسرش را به سوی قربانگاه...

«محمد متین میلادی(سلمان)»

 

قصه ی عشق...
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmmqs بازدید : 262 تاريخ : دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت: 21:56